داستانی زیبا از مثنوی مولوی
داستانی زیبا از مثنوی مولوی

داستانی زیبا از مثنوی مولوی | بی هوش 💖 داستانی زیبا از مثنوی مولوی

زمان مطالعه این مطلب: 6 دقیقه

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

شير بي‌سر و دم

در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده مي‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و تصويري مي‌كشيد كه هميشه روي تن مي‌ماند.

روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواسته‌اي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش مي‌كني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست.

دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را مي‌كشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.

 

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

بیشتر بخوانید: تاریخچه شب یلدا و آداب و رسوم

شاه و کنیزک:

داستانی زیبا از مثنوی مولوی این داستان یکی از داستان های زیبا و پند آموز جلال الدینمحمد بلخی( مولوی ) است که ما (تبیاد) قصد داریم در مقالات بعدی به تحلیل این حکایت دلنشین برای شما عزیزان بپردازیم.باشد که مورد توجه و عنایت شما قرار گیرد.پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود.کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید.از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.

 

هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مرواریدفراوان به او می‌دهم.پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری ومشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم.هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است.پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند.خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد.پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت.دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود.شاه یکسره گریه می‌کرد.داروها, جواب معکوس می‌داد.شاه از پزشکان ناامید شد.و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست.آنقدر گریه کرد که از هوش رفت.وقتی به هوش آمد, دعا کرد.گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تواسرار درون مرا به روشنی می‌دانی.ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای، بارِ دیگر ما اشتباه کردیم.

 

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

 

شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش ولطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت.در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت راقبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید.او پزشک دانایی است.درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست.منتظر او باش.دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود.شاه یکسره گریه می‌کرد.داروها, جواب معکوس می‌داد.فرداصبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید.بود و نبود.مانند خیال, و رؤیا بود.آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهره این مهمان بود.

شاه به استقبال رفت.اگر چه آن مرد غریب را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد.گویی سالها با هم آشنابوده‌اند.و جانشان یکی بوده است.شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید.گفت : ای مرد ،

محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک.کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است.آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد.پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد.و آزمایش‌های لازم راانجام داد.و گفت: همه داروهای آن پزشکان بی فایده بوده و حال مریض را بدترکرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجه تن می‌کردند.حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت.

او فهمید دختر بیمار دل است.تنش خوش است و گرفتار دل است.عاشق است.عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل دردعاشق با دیگر دردها فرق دارد.عشق آینه اسرارِ خداست.عقل از شرح عشق ناتوان است.شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند.حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه.من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم.همه رفتند، حکیم ماند و دخترک.حکیم آرام آرام از دخترک پرسید:

شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر راگرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد.از شهرها و مردمان مختلف پرسید،از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد.حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید.نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد.حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد.پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید،رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم.این راز را با کسی نگویی.راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود.حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود.

شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد.آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است.این هدیه ‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی ، در آنجا بیش از این خواهی دید.زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر وخانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد.او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد.سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد.آن هدیه‌ها خون بهای او بود.در تمام راه خیال مال و زر در سرداشت.وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد.

حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تابیماریش خوب شود.به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب 
شد.

 

 

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

داستانی زیبا از مثنوی مولوی

 

بیشتر بخوانید: شعر های زیبای شب یلدا

آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد.جوان روز به روز ضعیف می‌شد.پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد: عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد.جوان روز به روز ضعیف می‌شد.پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد.

زرگرجوان از دو چشم خون می‌گریست.روی زیبا ، دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند.زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد ، برای نافه خوشبو خون او را می‌ریزد.من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند.

من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش  را می‌ریزند.ای شاه مرا کشتی.اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد.زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد.کنیزک از عشق او خلاص شد.عشق او عشق صورت بود.عشق بر چیزهای ناپایدار.خود، ناپایدار است.عشق زنده, پایداراست.عشق به معشوق حقیقی که پایدار است.هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌ تر می‌کند مثل غنچه.عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است.جان ترا تازه می‌کند.

عشق کسی را انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان ازعشقِ او به والایی و بزرگی یافتند.و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.

 

به این مطلب امتیاز دهید post

به این مطلب امتیاز دهید


هفت رژ

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟

*** نظر شما برای ما بسیار اهمیت دارد ***

  • facebook
  • googleplus
  • twitter
  • linkedin
  • linkedin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *